نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

این روزای پسر خوشگل مامان

سلام عسل خوشگلم حال و احوال پسر مامان چطوره؛ دماغ مبارک چاقه؟؟اوضاع بر وفق مراد هست؟؟؟ الان 3 سال و 12 روز و 3 ساعت و 24 دقیقهء که ما ی دل مهربون کنارمون داریم... عزیزم چند دقیقه پیش یک عالمه برات تایپ کرده بودم و از اونجایی که خیلی بلایی و همه کار ازت بر می یاد هر چی نوشته بودم رو دود کردی فرستادی هوا... این روزا یاد گرفتی همهء دانلودای آپارات رو روی کامپیوتر می یاری و می شینی نگاه می کنی ، چشم چشم دو ابرو و مستر بین رو خیلی روست داری . عسلم این روزا داری هر چی بزرگتر می شی شیرین زبون تر میشی و نمی دونی من و بابایی چقدر برات ذوق می زنیم. دیشب برای اولین بار برام ظرف شستی  انقدر تمیز و قشنگ...
15 اسفند 1390

ی خبر

چارلی چاپلین میگه : شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص با اینکه تازه وبت رو آپ کرده بودم اما بازم اومدم هم بگم دوست دارم ی عالمه و هم اینکه توی سایت نانازیا اگر گفتی چی شد آره عزیزم محمد جون و پارسا جون هم توی نانازیا بودن اگر بدونی چقدر خوشحال شدم که دوستای نی نی وبلاگی هم اونجا بودن و ما تنها نیستیم.... ...
15 اسفند 1390

برای عسلم

سلام مامانی خوبی عزیزم الان که با چند تا روزنامه سر گرمی و من طبق معمول پای سیستمم اما امروز توی سایت نانازیا برات یک صفحه درست کردم انشاالله که دوست داشته باشی اینم از صفحهء شما عزیزم  http://www.nanazia.ir/kid.php?id=258#summary   برو ببین چه خبره شاید خوشت بیاد.. ...
14 اسفند 1390

دریا

سلام عسلم خوبی خوشگل مامانی اگر گفتی دیروز کجا رفتیم دیروز رفففففففتیم:              رفتیم :         رفتیم دریا دیروز یعنی 11 اسفند سه تایی با هم رفتیم دریا، قرار بود که دیروز بابایی ما رو بخاطر مراسم عروسی  پسر خاله محمد بره مشهد و ما اونجا بمونیم... اما اما بابایی گفت که برای کارشناسی یک مورد باید بریم تنگه راه، تنگ راه کجاست؟ ی شهر خیلی خیلی کوچولو بعد از جنگل که بابایی با یکی از همکاراش از تهران قرار گذاشت و اونا اومدن و ما هم رسیدیم سر قرار و بعد از اینکه بابایی کارش تموم شد با رفتیم در...
12 اسفند 1390

خونه تکونی

سلام مامانی خسته نباشی عزیزم، آخه امروز از صبح داریم با هم خونه تکونی   می کنیم؛ آخر هفته شاید بریم مشهد و چون دامادی پسر خاله محمد چهارشنبه ء هفته دیگه هست من و شما مشهد می مونیم و بابایی تنها می یاد بجنورد، این شد که من امسال خونه تکونی رو زود شروع کردم هر چند که شما امروز بعد از اینکه کلی قربون صدقه ء من شدی که "مامانی دوست دارم "ولی آخرش هم گفتی "کی خونه تکونی می کنیم این که همش ماشین لباسشویی خونه تکونی کرد" هر چند به قول تو همهء کارا رو ماشین کرد اما من کمر و پام درد می کنه   ...
10 اسفند 1390

روزا دارند تموم میشند

ی سلام با کلی عشق به عسل خودم خوبی گلم، امروزم کلی خسته شدی ها! کلی کمک کردی و کلی هم اذیت کردی بابایی که برای ناهار اومد به بابایی گفتی:" مامانی رو اذیت کردم،ناراحتشم کردم،پامم رفت زیر مبلا" خوب دیدی همش رو خودت گفتی چیزی نگذاشتی که من برات توی وبت بنویسم می دونی از چی یادم اومد: چند روز پیش که سالگرد ازدواجومون بود و بابایی از بجنورد اومده بود و ما می خواستیم غافلگیرش کنیم تا بابایی اومد توی خونهء مامانی جناب عالی گفتی که "مامانی برو کیک رو بیار دیگه بابایی اومد" حال کردی خبرا رو سریع می دی، یا روز قبل از تولدت که رفته بودیم خونهء بابا رضا تا کارتا رو بدیم به مامانی گفتی که " ما استخرم رو آوردیم تا توش بادتنک بر...
10 اسفند 1390

حال و هوای انتخابات

سلام عسلم این دو شبه گذشته که توی شهر می رفتیم ی جور دیگه ای شهر شده بود و حال و هوای انتخابات توی شهر خیلی پر رنگ بود. ستادای انتخاباتی و بفرما گفتنا و تبلیغات، اما شهر از دوره های قبلی تمیزتره و برگه های نامزدها کمتر توی خیابون به چشم می خوره. دیشب یکی از نامزد ها توی شهر راه افتاده بودو از طرف کارگر به طرف میدون شهید می آومد و یک سری آدم بیکار هم پشتش براش شعار می دادن و همراهیش می کردن که خیلی صحنه ء مسخره ای بود. از اتفاقای مهم اینکه دیشب هدیه های نقدی تولدت رو تبدیل به احسنت کردیم و با مشارکت بابایی برای من یک گردنی گرفتید و امشب رفتیم زنجیرش رو کوتاه کردیم. امروز هم میثم خاله فاطمه کارای خونه رو کر...
10 اسفند 1390

عکسای دردونهء مامان

سلام عمر مامان خوبی عزیزم چهار سالگیت بازم مبارکت باشه یعنی تو می گی من جشن چهل سالگیت زنده ام و اون روز رو می بینم فکر کن: انشاالله اون موقع ازدواج کردی و کنار خونوادتی و من 65 سالمه عزیزم امروز دوباره از عکسای تولدت می خوام چند تایی رو برات بگذارم تا توی جشن چهل سالگیت ببینی و کیف کنی: الان داری از در بالا می ری و حالا هم خدا حافظی کردی و گفتی" گودبای" و رفتی توی اتاق خودت. ...
8 اسفند 1390

تولد،تولد

سلام مامانی،سلام عسلی می بینی عزیزم چه زود گذشت، روز تولدت رو می گم، الان 12 ساعت از لحظه ای که شمع تولد 3 سالگیت رو فوت کردی می گذره،هر چند نمی دونم الان که می خونی چندمین تولد قشنگت رو پشت سر گذاشتی، عزیزم دیروز پنجم اسفند بود وتولدت رو خونهء بابایی گرفتیم ،از حد و اندازهء خوش گذرونی به شما که نگو و نپرس حتی دلت نمی خواست بعد از رفتن مهمونا بخوابی و دائم سراغ مهمونات رو می گرفتی. عزیزم امسال می خواستم برات جشن کفشدوزکی بگیرم که نصفه نیمه شد و تقریبا هیچی توی بجنورد با تم کفشدوزک پیدا نکردم، حتی تن پوشش رو. بگذریم ، بریم سراغ عکسا: فکر کنم بهترین قسمت تولدت برای شما اینجا ...
7 اسفند 1390

تولدت مبارکککککککککککککککک ککککککککککککک عزیزدلم

            ღ ღ رضا جونم تولدت مبارک ღ ღ ღ ღ تولد سالگیت مبارک عزیزم ღ ღ                                 . تولد تو تولد من است ، من تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولد تو تمام شود ، و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم ، ...
4 اسفند 1390